white nights



شب های روشن . در دنیا صورت پدیده ای است فیزیکی، که تابستان در نواحی شمالی کره ی خاکی پیش می آید و علت آن زیادی عرض جغرافیایی این مرزهاست و باعث می شود که شب تا صبح هوا مثل آغاز غروب روشن بماند. این پدیده را در بعضی زبان های اروپایی شب سفید» می خوانند و منظور از آن، به تعبیری دیگر ـ البته در این زبانها ـ شب بی خوابی هم هست.

 

 

 

سخن مترجم(سروش حبیبی) در شروع داستان کوتاه شبهای روشن، داستایفسکی


عجیبه. ۲۰سال دیگه ۳۷سالم میشه. نمیدونم کجا ممکنه باشم. یه شهر دیگه، اونور آب یا زیرخاک.

اگه زنده بمونم و متحول نشده باشم، پزشک شدم. ازین پزشکایی که مطب ندارن همیشه تو بیمارستان پلاسنD: یه خونه ی شخصی دارم. با پنجره های بزرگ، یه دیوار که کلا کتابخونست. یه کاناپه ی نرم، یه گلیم روی زمین با گلدونای سرسبز و حضور گرم آدما.

بعضی وقتا خیلی رویابافی می کنم برای فرارای شبونه، دنسای خیابونی، یادگرفتن گیتارالکتریک و راه رفتن زیر پوست شهر. دوست دارم تو اون سن بخشی از اینارو تجربه کرده باشم.

چندتا دوست معمولی هم دارم که باهاشون میرم کوه، نوشیدنی می زنم(چایT_T)، فیلم می بینم. کارای معمولی کلا. یه کار دیگه هم اینکه می تونم ازین سرویس روحیا بزنم تو تنیس:|

برای یه رومه با نام مستعار مطلب می نویسم.

مشکلات زیادی هم دارم مگه زندگی آرومم داریم؟ شاید اصلا قاطی یه گروه زیرزمینی شدم.

یه دستگاه رشته سازم خریدم:) با چندتا ماهیتابه ی سوپر نچسب:) و از خانوادم حمایت می کنم.

 

ممنون سولویگ:) برای دعوت.

 


سوز سرد دست می اندازد به استخوان هایم و خود را بالا می کشد، پیش می رود از بازوها به سمت گردنم. سلولهایم به نوبت جان می دهند، دست می گذارند بر شاهرگ زندگی، فشارش می دهند، خفه می شوند.

پلک ها کمی از هم فاصله می گیرند، از پشت یک لایه غبار، بین شاخ و برگهای سبز، به دنبال دارکوبها می گردم. از دوردست زوزه ی سگی بر دیواره های جمجمه پنجه می کشند و مگسی جان می دهد؛ آرام پشت سراب پنجره. عنکبوت در کمین است، انگشتانم به تارهای چسبناکش آغشته اند. چیزی سوت می کشد، جایی در حفره ی گوشهایم. رد محوی، غبار روی پنجره را می بلعد؛ رد پاهای دستی کمی پیش از فرود دشنه ها.


این مدت، فکر می کردم بهتره که دیگه فیلم دیدنو کنار بزارم. ولی نکته اینجاست که نمیشه! یعنی من به هرچی غلبه کنم آخرسر بازگشتم به سوی سینماست:| 

از وقتی که یادم نمیاد جلوی تلوزیون بزرگ شدم. چون ازین بچه هایی بودم که قبل ۷سالگی به جنون مبتلان کسی نمی تونست کنترلم کنه. شبا یه بالش مینداختن جلو تلوزیون، یکم خوراکی هم میزاشتن کنارش و میرفتن بخوابن. منم تا ۳ ۴ صبح بیدار می موندم تلوزیون میدیدم و همونجا خوابم می برد. 

پررنگ ترین خاطراتم از کودکی با خانوادم برمیگرده به روزای تعطیلی که ۲۴ساعته می نشستیم جلوی تلوزیون و لبتاپ،فیلم و سریال می دیدیم. شاید ۷سال یا کمتر داشتم. مثلا بهترین سریالایی که اون زمان می دیدیم و عاشقانه دنبالش می کردیم prison break, lost, 24, grey's anatomy بود. یه کاناپه داشتیم، ازینایی که وقتی میشینی توش فرو میری. بعد هرکی یه طرف می نشست و پتو رو تا ته می کشیدیم بالا:) کل روز ت نمی خوردیم. بعضا غذا رو اجاق می سوخت و جزغاله میشد:| آخرسرم چون دیوارم از همه کوتاه تر بود تقصیر من میشد.

 

الان که داشتم با خانواده راجع بهش صحبت می کردم مامانم با تعجب فکر کرد که چرا اونارو با من دیدن! بعد بابا تعجب کرد که چرا من اصلا باهاشون اونارو دیدم!

 

پ.ن: یکی از مورد علاقه های کودکیم فیلم آخرامان مل گیبسون بود. خیلی فیلم جالبی بود اگه ندیدین پیشنهاد می کنمش:) 

یادمه تقریبا ۱۱ یا ۱۲ سال پیش بود و داییم هنوز مجرد بود. بعد منو پسرخالم نشسته بودیم جلو کامپیوترشو داشتیم این فیلمو می دیدم و از هیجان بالا پایین می پریدیم. بعد یه لحظه دوست داییم اومد بالاسرمون یه نگاهی به فیلم انداخت بعد با پرای ریخته محل رو ترک کرد:|


برق آمد و رفت. بی خبر. یک لحظه همه جا غرق در تاریکی بود و صداها واضح تر. انگار لایه ای از زندگی از جریان می افتاد. فقط سکوت نور بود، چک چک قطره های باران در چاله های آب و صدای هوهوی باد که درها را می کوبید و می گذشت.

یک لحظه ی دیگر برق آمد. بی خبر. یکهو غرق در نور شدم، چشمانم دردناک در خود جمع شدند و لایه ی خاموش، روشن میشد.

پرده برداشته شد از کوری، رنگ سقوط کرد بر پیکره ی خرابه ها و زخم هایم، می سوختند.

نوشتم؛ من گناهکارم. می ترسیدم، برقها بروند و فراموشم شود.


میل بافتنی اش را کنار می زنم و خودم را در آغوشش جا می کنم: می خوام برم پایین بازی کنم.

: دوباره تنها شدی.

: مگه قبلا تنها نبودم؟

می خندد و کمی در آغوشش فشارم می دهد: برو با بچه های خدا بازی کن!

 

 

 

 

پ.ن: هر عصر، به درازای یک ربع ساعت، سایه ی برگها و نوری قرمز مهمان دیوار اتاق می شوند.


سرش را خم می کند سمتم و لباسم را چک می کند: دقت کردی مردم همش بهت نگاه می کنن؟

با شیطنت می خندم: شاید چون خوشتیپم؟!

درحالیکه به روبه رو خیره شده: وقتی کسی بهم خیره میشه مضطرب میشم. همش فکر می کنم پشت لباسم خونی شده.

یاد وقت مدرسه افتادم. همیشه برگشتنی چندبار باید پشت لباسش را چک می کردیم و بهش اطمینان میدادیم که تمیز است.

: هرچند که لباس معمولی پوشیدم.

سرش را تکان می دهد: درسته.

 

.

نشسته ایم کنار فواره.

: به نظرت قبول میشیم؟

دوباره لودگیم عود می کند: چرا قبول نشیم؟

کمی عصبی می شود: جدی باش.

خیره به آدمها: مهم نی به هرحال

: اگه قبول نشی چی؟

: پشت کنکور می مونم.

: اگه نشد چی؟

: پناهنده میشم.

: مگه به همین راحتیه.

: اینجا ایرانه! چرا نگرانی؟ شاید اصلا جنگ شد. یا سیل و زه و طوفان اومدن یهویی باهم! 

: اره اصلا بهتره جنگ بشه و همه با هم بمیریم و این بدبختی تموم شه.

به دو سرباز جوان که از روبه رو می گذرند خیره می شوم: می خوای به خاطر همین بمیری؟

 


این روزها، سر صبح، آسمون پر میشه از توکای سیاه. کمی بزرگتر از گنجشک هستن با پرای سیاه و منقار نارنجی. آهنگی که می خونن زیباست. مثل یه جاده ی کوتاه و پرپیچ و خمه. گنجشکا هم هستن. با قوقولی قوقو خروس همسایه و غوور غوور کفترا توی لونشون و بعضا بال زدن سفیداشون تو اوج آسمون. بعضی وقتا یه کلاغم میاد. از همه بزرگتره. تنها میشینه رو نوک درخت گردو و چندبار انگار که از چیزی ناراضی باشه قار قار می کنه و بعد پر میکشه میره. 

امروز پاهامو آویزون کرده بودم و تماشاشون می کردم. همه چیزو دقیق نگاه می کردم، حس می کردم و بو می کشیدم. بعضی وقتا حتی عکس گرفتن هم راضیم نمی کنه، نمی تونم توش حل بشم. پس سعی می کنم همه چی رو دقیق وارد حافظم کنم. برگهای سبز درخت گیلاس که از روی دیوار رد شده. نور آفتاب بعضیا رو روشنتر کرده و رو بعضیاشون سایه انداخته. شاخه های نیمه عریان درخت گردو که حتی بالاتر از گیلاس رفتن، خیلی بالاتر. برگهای جوونشون که هنوز کوچیک و نارنجین. ترکیب این رنگ با پرتوهای زرد آفتاب و آبی زلال آسمون. یاسمنهای بنفش همسایه که اگه کمی خم بشم می تونم با نوک انگشتای پام برگاشو لمس کنم. 

نسیم آروم و گرمی که عطر یاسمنارو با خودش میاره و هی حریصانه نفس می کشم که بیشتر حسش کنم. برگهای گیلاس که با اومدن نسیم دست میزنن. انگار که یه موج آروم و کف آلود تو آغوش ساحل فشرده میشه.

گربه ی سفید با کمی تعجب و شگفتی نگام میکنه. راهشو بستم. بهش میگم که امروز دیوار برای منه و اون باید برگرده. کمی منتظر میمونه. سرشو ت میده و برمیگرده که بره. لحظه ی آخر وقتی از روی شاخه های درخت سیب میره رو سقف همسایه سرشو خم می کنه و از بین برگها یه بار دیگه خیره میشه. انگار می خواد از یه چیزی مطمئن بشه. کمی تو چشمای هم نگاه می کنیم و اون بالاخره پشتشو می کنه و کمی بعد دیگه پیداش نیست. بعضی وقتها نگاه گربه ها اونقدر پر از حرفه که با خودم فکر می کنم شاید تو زندگی قبلیشون آدم بودن و شاید حتی الانم خیلی بیشتر می دونن.

جامو درست می کنم و دراز می کشم. به آسمون نگاه می کنم و از نشستن گرمای آفتاب روی صورتم مست میشم. می ترسم خوابم ببره و پرت شم پایین. به زحمت چشمامو باز نگه می دارم. یه زنبور روی آجرا نشسته و چندتا مگس هم بالای سرم در ترددن. نمای همه ی ساختمونای اطراف از آجره سرخه که رنگ باخته. میون چمنای سبز حیاط همسایه دو شاخه شقایق خونی سرشونو بالا گرفتن و با نسیم همراهن.

دوست دارم برای همیشه تو این جریان آروم غرق بشم و زندگی همینجا به پایان برسه.


این مدت، فکر می کردم بهتره که دیگه فیلم دیدنو کنار بزارم. ولی نکته اینجاست که نمیشه! یعنی من به هرچی غلبه کنم آخرسر بازگشتم به سوی سینماست:| 

از وقتی که یادم نمیاد جلوی تلوزیون بزرگ شدم. چون ازین بچه هایی بودم که قبل ۷سالگی به جنون مبتلان کسی نمی تونست کنترلم کنه. شبا یه بالش مینداختن جلو تلوزیون، یکم خوراکی هم میزاشتن کنارش و میرفتن بخوابن. منم تا ۳ ۴ صبح بیدار می موندم تلوزیون میدیدم و همونجا خوابم می برد. 

پررنگ ترین خاطراتم از کودکی با خانوادم برمیگرده به روزای تعطیلی که ۲۴ساعته می نشستیم جلوی تلوزیون و لبتاپ،فیلم و سریال می دیدیم. شاید ۷سال یا کمتر داشتم. مثلا بهترین سریالایی که اون زمان می دیدیم و عاشقانه دنبالش می کردیم prison break, lost, 24, grey's anatomy بود. یه کاناپه داشتیم، ازینایی که وقتی میشینی توش فرو میری. بعد هرکی یه طرف می نشست و پتو رو تا ته می کشیدیم بالا:) کل روز ت نمی خوردیم. بعضا غذا رو اجاق می سوخت و جزغاله میشد:| آخرسرم چون دیوارم از همه کوتاه تر بود تقصیر من میشد.

 

الان که داشتم با خانواده راجع بهش صحبت می کردم مامانم با تعجب فکر کرد که چرا اونارو با من دیدن! بعد بابا تعجب کرد که چرا من اصلا باهاشون اونارو دیدم!

 

پ.ن: یکی از مورد علاقه های کودکیم فیلم آخرامان مل گیبسون بود. خیلی فیلم جالبی بود اگه ندیدین پیشنهاد می کنمش:) 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها