میل بافتنی اش را کنار می زنم و خودم را در آغوشش جا می کنم: می خوام برم پایین بازی کنم.

: دوباره تنها شدی.

: مگه قبلا تنها نبودم؟

می خندد و کمی در آغوشش فشارم می دهد: برو با بچه های خدا بازی کن!

 

 

 

 

پ.ن: هر عصر، به درازای یک ربع ساعت، سایه ی برگها و نوری قرمز مهمان دیوار اتاق می شوند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها